حال بینابینی دارم...نسبی ترین حال ممکن...تو یگانه مطلقی و آدم یگانه نسبییگانه بودنمان از تشبه و تمثل به توست و نسبی بودنمان به شباهتهای غیرالوهی مان دامن میزند و یگانگی مان رنگ میبازد. اگر من عطای این یگانگی را به لقایش ببخشم چه می شود؟ یک بیگانه از خویش میشوم؟همین پرسش من حاکی از اراده من است. پس میتوان حرف آن ملای فرانسوی را فهمید که میگفت "می اندیشم پس هستم". بودن در قبال یگانگی است و یگانگی منوط به اندیشه است و اندیشه قائم به اراده است.اراده، اندیشه، بودن. همه چیز از اراده شروع شد آنچه تو بر عهده انسان گذاشتی همان انسانی که گفتی از نادانی پذیرفتشبگذریم از بازی تو با آدم که خودت چیزی ساخته و پرداخته بودی که می دانستی می پذیرد و صلاحیتش را درونش به ودیعه نهادی مگر نه؟مرغ اندیشه ام خفته، چشمانم خوابالوده، و حس گسی دارمگله ام از همین حال است که تاب رفتن پی زنجیر استدلال را ندارد سوای چوبین بودن پایش و مویین بودن یقینش...جانا خدای من با تو چگونه باید بود؟درنظربازی ما بی خبران حیرانندمن چنینم که نمودم دگر ایشان دانندعاقلان نقطه پرگار وجودند ولیعشق داند که در این دایره سرگردانندپروردگار جان عشق تو چون است؟ دلبسته زیبارخ وسیمتنی باشم یا دل به لقای تو چشم از همه ببندم؟با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیمهمچو موسی ارنی گوی به میقات بریم...قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکندبس خجالت که از این خسته نباشید...
ما را در سایت خسته نباشید دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : haraaf بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 20:39